توی آینه ی آسانسور شرکت خیره میشوم به خودم؛ خودم که لب هایش آویزان است، خودم که رنگ به صورت ندارد، خودم که از صبح سرکار دوییده و خسته است، خودم که هنوز وقت نکرده ناهار بخورد، خودم که توی دست هایش پر از رد ِبریدگی کاغذ های شرکت است. به خودم توی آینه با حرص دهن کجی میکنم: "بدبخت عروسی دعوتین امشب! " از چهار روز قبل به مدیر مالی سپرده ام که امروز کاری دارم و زود میروم. پیچ راهرو را تند میروم که منشی یکهو جلویم را میگیرد، "مگه امشب عروسی دعوت نبودی؟" جواب میدهم:"چرا دعوتم" "پس اینجا چیکار میکنی؟ زودتر برو دیگه!" به منشی میگویم عجله ای نیست و راهم را میکشم میروم... اواخر ساعت کاری است؛ وسایلم را جمع میکنم، از همه خداحافظی میکنم و میپرم توی آسانسور. توی آینه ی آسانسور به خودم طعنه میزنم " بدبخت زندگی مردم به خودشون ربط داره! " با سر خیس مینشینم پشت میز آشپزخانه، بطری سرد آب را خالی میکنم توی لیوانم و خیره میشوم به پنجره ی روبرویم. با خودم تکرار میکنم " تو مسئول نجات زندگی بقیه نیستی اینو بفهم! " حاضر میشوم، پله هارا با دقت میروم پایین؛ توی ماشین می نشینم و از خودم میپرسم "میدونی داری کجــا میری؟" توی ترافیک اتوبان صدر گیر میکنم، نقشه میگوید یک ساعتی تا مقصد راه هست؛ من راضیم! زینب زنگ میزند و با بغض میپرسد که کجا هستم؛ تلفن را میگذارم روی اسپیکر و برای دقایقی لیچارد بار این و آن میکنیم. جاده ی خاکی تالار را به زور بالا میروم، زیر لب به خودم یاد آوری میکنم بیخیال! ساعت 10 شب است؛ از هرکسی زودتر از مراسم در آمدیم. توی ماشین نشسته ام، پاهایم را دراز کردم روی داشبورد، و تا خرتناق بغض کرده ام. خیابان های خلوت و تاریک تهران را آرام و در سکوت رد میکنم. صدای ضبط به زور در می آید. فائزه سکوت را میشکند و می گوید: "قرار نیست همه عاقل باشن یا عاقلانه انتخاب کنن! " دلداریم می دهد. دلم برایش پرپر میشود که چه بار سنگینی دارد؛ هم من را دلداری می دهد و هم خودش را. با خودم تکرار میکنم " اون الان خوشحاله بدبخت! یعنی امیدوارم که باشه" یازده صبح روز بعد: زینب زنگ زده، با صدای بغضی میگوید: "هنوزم باورم نمیشه دیشب رو!" کی باورش میشه این همه ظلم رو دختر؟
کد قالب جدید قالب های پیچک |